{| + آفتاب کمکم خودش را به پناهگاهی پشتِ تپهی روبرو نزدیک میکند. ذهنم پروسهی تصویر سازی را فعال کرده، از زمانی که یادم هست، دوست داشتم بدانم پشت تپهها چه میگذرد و راه به کجا میرسد؟ مثل تپههایی که نزدیکِ خانهی کودکیام بود. میان موسیقی شادی که گوشهایم را میخراشد، لبخند روی صورتم میماسد، رسوبی از فجایع بهارهای گذشته که خراشهای التیام ناپذیری را به پیکر خاطراتم وارد کرده در اعماق وجودم تهنشین شده است، گوشهایم هیچ چیز را نمیشنوند، چشمهایم هیچکس
درباره این سایت